سارا رو خـيلي دوست داشـتم . به انـدازه تـمـام خـواسـتههايي كه داشتم اونو ميخواستم . اولين عشق من بود . هـنوز خـودم رو نوجوون ميدونستم كه باهاش آشنا شدم . توي جمع مـا - از هـمون جمعهايي كه توي سن و سال ما يعني 18 19 سالگي چـندتا دخـتر و پسر تشكيل ميدن،باهم كوه ميرن،مهموني ميرن،خلاصه باهم`زندگي` ميكنن - دوستيمون شكل گرفت.بهمن ميگفت " كيارش،تو اولين عـشق من هستي. " من هم بهشوخي بهش ميگفتم " فرصـت نداشـتي . والـه
الان مال يكي ديگه بودي . " . و اون مثل همـيشه اخـم مـيكرد، اخمي كه شيريني هزاران لبخند رو بـراي مـن داشـت . هـرروز ما با هم ميگذشت ، روزي نبود كه حداقـل 5 تا 6 سـاعت باهم تلفني صحبت نكنيم . از بودن با اون لذت ميبردم و غم و غـصـهاي اگـر برام وجود داشت فراموش ميكردم . يادمه بهش گفتم " سـارا جـون ، اينقدر به من نگو كيارش . بگو كيا . مثل بـقيه بـچـههـا تو هم با من راحت باش " و اون ميگفت " اگه عشق و علاقه با تـيكه و پاره كردن اسم آدما بـوجود مـياد من اون محـبـت و عـشـق رو نميخوام ".وچقدر اين حرفش بهدلم ميشست.درسم خوب شده بود واين
بخاطر وجود اون بود ، تا اون بـود مـن هم بـودم و اگه ميرفـت نه،تصورش هم مشكل بود.توي همونجمع دوستانه ما دخترا وپسرهايي بودن كهخيلي بههم وابسته بوديم.مثل خواهر وبرادر.صميميترين و عزيزترين دوست من بين اين جـمع بـهنام بـود . پسري خوشتيپ با اخلاقي يهكم تند ولي برازنده.هميشه باهاش احساس راحتي ميكردم و اونو برادر خودم ميدونستم.من و بهنام و نويد ) يكي ديگه از بچههاي گروه ( با هم پيمان برادري بسته بوديم .نويد پسري بود يه كم متفاوت با بقيه . اعتقادات و تمايلاتش با ما يه كم فرق داشت . شلوار خمرهاي مـيپوشيد،تو جيبش هميشه چاقو و توي دستش يه تسبيح خودنمايي ميكرد . بهنام دو سال از من كوچيكتر بود و نويد تقريبا با من همسن بود.نويد از دخترا خوشش نميومد واونا رو لايق دوستي نميدونست . به دخترا فقط به ديد كارخـانهاي كه بوجود اومدن تا اميال جنسي مرد رو خنثي كنن نگاه ميكرد.وچقدر اين فكر اشتباه و نادرست بود .با اين حال دوستش داشتيم . توي دوستي صادق بود و با دخترا خوش رفتار. خوش رفتار بخاطر اينكه ميدونست وجود دخترا در جمع دوستانه ما لازم هـستش و اين چيزي اجتناب ناپذير بود . اما بهنام برخلاف نويد فكر مـيكرد . اون در فكر اين بود كه تا ميتونه دختر دور خودش جمع كنه . اون با
عشق يگانه مخالف بود . معتقد بود مرد قدرت اينو داره كه عـشق خودش رو بين دهها زن تقسيم كنه ولي زن قادر به اين كار نيست. براي همين هر روز و هر هفته با يكي بود و از اين كارش خشنود. در بين جمع صميمي ما دختري بود به نام بيتا، با قـدي كوتـاه، صورتي زيبا و اخلاق و رفتاري بسيار صميمي و گـرم .رابـطه مـن و اون در حد يك دوستي كاملا معمولي بود وقبل از اينكه بتونيم نام " دوستي " رو بر اون بذاريم بهتره از اون به " آشـنايي " ياد كنيم . فقط اينو ميدونستم كه بهنام زياد از بـيتا خـوشـش نمياد و البته اين عقيده بنا بهحرفهاي خود بهنام براي من شكل گرفته بود وبرعكس بيتا عاشق چشم وگوش بسته بهنام بود.ولي اين چيزا بـه من مربوط نميشد ، من فقط سارا رو ميديدم و اون براي من مهم بود . يگانه كسي كه حرف منو ميفهميد . سارا دختري بود سبزه ، خوش برخورد ، مـحبوب جمع ما ، دوست داشتني و تا حدودي شيطون و بامزه .همه پسرها بـه رابطه من و اون حسوديشون ميشد. تا اينكه يه شب ....
تا اينكه يه شب حدود ساعت 1 زنگ تلفن به صدا دراومـد . طبق معمول هر شب تمام تلفنهاي خونه رو از كار انـداخـته و صداي تلفن اتاق خودم رو هم كم كرده بودم . برام عـادي بود . مثل يه برنامه روتين كه هر شب تكرار ميشد . هـميشه بـا يـه ربع پس و پيش شدن ، همين موقعهاي شب ، سارا به من تـلفن مـيكرد و تا دم دماي صبح با هم صحبت ميكرديم . از شمارش نـفسـهايي كه در طي روز كشيديم تا تعداد برداشتن قدمـهامون در مـسـير مدرسه ، با هم حرف ميزديم و هيچ وقـت هم نـشد كـه حـرف كـم بياريم . گوشي رو برداشتم و مثل همـيشه بدون اينكه صبر كنم
از اون طرف خط كسي حرف بزنه گفتم " سلام. باز دير كـردي ؟" صدايي نيومد . گفتم :
- الو ... الو ... چرا حرف نميزني ؟
- سـلام . كـيـا خـودتـي ؟
- سلام . شـمـا ؟!
- دهه ... بـابا منم ديگه .
- بجا نياوردم ) و واقعا هم همينطور بود (
- منم ... بيتا .
- بهــه ... بابا تو كه منو خفه كردي.اين چه وقت زنگ زدنه؟
- دلم گرفته بود . گفتم به تو زنگ بزنم .چرا امروز نيومدي؟
- كجا ؟ كوه رو ميگي ؟ خواب موندم !!
- ) سكوت (
- بيتا چي شده ؟ مـثل آدم حرف بزن ميخوام برم بخوابم ) ولي
درحقيقت نميخواسـتم تلفن رومشغول كنمتا سارا تماس بگيره(
- امروز بيخود و بيـجهت اين پسره ، بهنام ، با من قهر كرد.
- وا ! چرا ؟ چيـكارش كردي ؟
و اون جريان رو بـرام تعريف كرد. علتي كاملا مسخره و واضح. واضح از اين رو كـه براي دك كردن بيتا از سر خـودش به ايـن بهونه متوسل شده بـود و بيتا چـقدر سـاده بود كه فكر ميكرد واقعا بهنام از دستـش رنجيده و براي بـدست آوردن دل بـهنام راضي به انجام هر كـاري بود. بعد من به بيتا گفتم :
- حالا زنگ زدي كه مـن پادرميوني كنم ؟ باشه ... چشم. فردا
باهاش صحبت ميكنم . ولـي جون مادرت كمتر به پر و پاي اين
پسره بپيچ . ببينم ميتوني جمع مارو خراب كني يا نـه.
- نه اصلا براياين بهت زنگ نزده بودم.موضوع به بهنام مربوط
نيست . كار ديگهاي باهات داشتم .
- خب بگو چيكار داري با من نصفه شبي ؟
- ميـخوام بـاهات درد و دل كنم.ميخوام تو محرم رازهام باشي.
من در كـمال نـاباوري حرفاشو ميشنيدم . گوش نميدادم ، فـقـط ميشنيدم، چون تمام حواسم به اين بود كه يجوري بيتا رو از سر باز كنم تا اگه سارا زنگ زد تلفن اشغال نباشه. ولي ميدونستم كـه بـه قول خودمون دودره كردن بيتا كار چندان راحتي نيست !
- خيلي خب ... بنده سراپا گوشم . ولي فقط 5 دقيقه فرصت داري
چون عجيب خوابم مياد.
و اون گـفت . و اون حـرفش رو به من زد . و اي كاش همون موقع ميمردم و حرفاش رو نـمـيشنـيدم . گاهي اوقات عقل آدمي به پت پت ميوفته و نميتونه اونجوري كه بايد و شايد دادههاي اطرافش رو پـردازش كـنه . اون چـيزي رو به من گفت كه تاحالا فقط از زبون سارا شنيده بودم.اون به من گفت " كيارش . دوستت دارم " براي اولـين بـار در تـاريخ زندگي كوتاهم از شنيدن اين جمله خوشحال نشدم كه هيچ ، بلكه نگران هم شدم . قلبم به شدت ميزد و نميدونستم كه بايد چه جـوابي بـه بيتا بدم . دختري كه هيچ كس مـنكر زيـبايي و اخـلاق خوبش نبود . حالا ديگه موضوع فرق ميكرد . نميتونستم به همون راحتي مسئله خوابيدن رو مطرح كنم . ديگه نميتونستم يجوري از سر بازش كنم . تلفن سارا فراموشم شد و تلفن بيتا تمام ذهنم رو اشغال كرد. توي تموم اين حالات كه بودم ، بيتا هنوز داشت حرف مـيزد . حرفهاي قشنگي ميزد كه به دل ديو هم مينشست . حرفـهـايي كه بوي صفا و صميميت ، بوي عشقي پاك و دنياي تازهاي رو نويـد مـيداد. وقـتي كه به خودم اومدم ازش پرسيدم :
- يعني به اين زودي بهنام رو فراموش كردي ؟. تو مگه نميدوني
كه من سارا رو دارم ؟ . پس اين چه حرفيه كه ميزني ؟
- كيا ... بخدا اون يه عـشـق كاذب بود . بهنام آدمي نيست كه
بشه باهاش حرف زد . اون به قـشـنگي تو حرف نميزنه . تو بهخوبي تو فكر نميكنه . اون به مهربوني تـو رفـتـار نميكنه. من چطوري ميتونم اون رو دوست داشته باشم وقتي مـيدونم كـه تا بامن خدافسي ميكنه،يه ربع بعدش با يكي ديگه قرار داره.
- بيتا ... بيخودي هندونه زير بقل من نذار . حالا ميخواي من
چيكار كنم . ؟
- هيچي ... فقط تـو هـم مـنـو دوسـت داشـتـه بـاش. شب بخير.
- الو ... واستا كارت دارم ... الو .
اون قـطع كرد و منو توي سردرگمي گذاشت . كاملا گيج شده بودم
.هميشه اينجور مواقعبا سارا مشورت ميكردم.هميشه كمكم نميكرد
ولي حرفاش منو آروم ميكرد و حس ميكردم كه ديگه مشكلي ندارم.
ولي آيا ميتونستم اين موضوع رو هم با اون در ميون بـذارم ؟؟
ساعت حدوداب 2 بود . خوابم نميبرد. تمام بدنم مغز شده بود و مشغول فكر كردن . به ديوار خيره شده بودم و حرفهاي بـيتا رو كنار هم ميچيدم تا اينكه تلفن به صدا در اومد. گوشي رو برداشتم . صدايي لرزون و تـا حـدودي عـصباني گـفت
- سلام . خوبي كيارش ؟
- سلام ... خوبي سارا ؟ چه خبرا ؟
- از ساعت 1 دارم شمارتو ميگيرم . با كي حرف ميزدي ؟
- مهم نيست . داشتم ديگه ميخوابيدم .
- نميگي با كي حرف ميزدي ؟
- گفتم كه مهم نيست .
- مهم نيست يا اينكه به من ربطي نداره .
- هرجور ميخواي فكر كن .
- دختر بود ؟
- ديگه قرار نشد تو هر كاري دخالت كنيا ....
واي خدا من ... چرا اينطوري شدم ؟ اين حرفا چيه من مـيزنم ؟ مني كه از گل نـازكتر به سارا نميگفتم حالا داشتم دسـتي دستي اونو از خودم مـيرنجوندم . فكر بيتا هنوز توي ذهن من ميلوليد واجازه نميداد روي حرفهايي كه قراره بگم فكر كنم. چقدر احمق بودم و چقدر فكرم ضعيف . دنبال بهونه ميگشتم كه سارا رو از سر باز كنم . چرا حس ميكنم كه بيتا رو نتونستم ولي سارا رو ميتونم ؟
- كيا ... قرار بود با هم صاف و ساده باشيما ..
- كيا ؟؟؟ ... اسم مارو كه تيكه تيكه كردي . چي شد ؟ نظرت
عوض شد ؟ . عشق تيكه پاره به چه دردي ميخوره ؟
جمله آخر رو بـا لحني مضحك و حالت طعنهاي بيان كردم . سارا
مدتي سكوت كرد و گفت
- من سرم درد ميكنه . شبت خوش ....
- به همچنين .
و براي باراول من تلفن رو قطع كردم. يادمه هميشه وقتي دم دماي صبح حرفامون تموم ميشد وديگه هيچ موردي براي بـازگـو كردن نمونده بود ازهم خداحافظي ميكرديم ، ولي هـيچكس قـطع نميكرد.اون به من ميگفت "كيارش قطع كن خوابم مياد" ومن با خنده ميگفتم"خودت زنگزدي.من قطع نميكنم.دلم براتتنگ ميشه"
و اين گفتگو دقيقهها ادامه پيدا ميكرد تا اينكه بـا شمارش يك دو سه هر دو گوشي رو زمين ميذاشتيم.ولي امشب فرق داشت. امشب من عجله داشتم كه اين تماس رو قطع كنم.تماسي كهسالها وصل شدنش بهطول انجاميده بود حالا باحركتي خيلي سريع تمام ارتباطات قطـع شد . چـقدر سـاخـتن سخت و خراب كردن راحته.
بـه مـدت دو هـفتـه هر شبم با تلفنهاي بـيـتا ميـگذشـت و هـرروزم بـا گـلـههاي سـارا . تـا ايـنكه يه هفته بعد از اون شب كــذايـي ، صـبح مـثل هميشه آمـاده شـدم كـه بـرم مدرسه . سر كوچه كه رسيدم بـيتـا رو ديـدم . با مانـتو و
مقنعه مدرسه تكيه داده بـود بـه ديـوار . سـلام كرد و من هم بدون توجه به حرفهاي تـلـفني جوابش رو دادم . به شوخي
بهش گفتم :
- بچه مگه تو درس و مشق نداري ؟
- چرا اينقدر دير كردي ؟
- نفهميدم ... مگه ما قرار داشتيم ؟
- نه . من الان نزديك سـه ربـعه كه اينجا منتظرت واستادم
- كاري داري يا همنيجوري اومـدي شـكل ماه منو ببيني ؟!؟!
- امروز اصلا حوصله ندارم برم مدرسـه . مـياي بريم پارك؟
- اگه سارا بفهمه تو چي ميگي كله جفتمون رو مـيكنه ميزنه سردر اتاقش !
چي شـد ؟ چرا باز ذهنم از كار افتاده ؟ چـرا قبول كردم ؟چرا بيشتر چونه نزدم؟ چرا مثل آدم نميپرسم منظورش از اين حرفا چيه ؟ . باهاش رفـتم و اي كـاش كه نميرفتم . باز هم حرفهاي قشنگ زد . ايندفعه گنگ نـشـده بودم ، من هم جوابش رو ميدادم . من هم بهش ابراز علاقه مـيـكردم . خـب دوستش داشتم ، ولي تا قبل از اون برام حكم يه خواهـر رو داشـت. اما الان موضوع فرق ميكنه. الان اون يه حـرف ديـگه ميزد. مثل هفته پيش شرمسار نشدم ، قرمز نشدم ،متعجب نشدم ، گنگ نشدم ، بلكه مغرور شدم ، خوشـحـال شـدم و جـواب حـرفـهاي محبتآميزش رو ميدادم . تا ساعـت 2 تـوي پـارك چـرخيديم و حرف زديم . اون لحظه سارا كجاي ذهـن مـن بـود ؟ چـرا گـم شده بود ؟ چرا نميومد و منو با خـودش نـميبرد؟. اون لحظه فكرم پوچ شده بود . با خودم فكر ميكردم " تـا كـي سـارا؟ من هم آدمم . زن كه نـگـرفتم تا آخر عمر بـاهـاش بـاشـم. 3 سال بسه ديگه . بـيـشتر بشه هردوتـامون پررو ميـشيم. "
اي كـيارش احمق ... اي بي لياقت ... هـمـيـن فـكرا تـورو بدبـخـت كـرد .برخلاف اصرار من ، بيتا ناهار مهمونم كرد. حدود ساعت 2 بود كه از هم جدا شديم . عـصر سارا زنـگ زد. خيلي سرد باهاش برخورد كردم . ديگه ازش خـسـته شده بودم. به بهنام حق ميدادم كـه هـر روز دنـبـال يكي باشـه. ولـي جالب اينه كه ايندفعه مـن دنـبال كـسي نرفتم ، بلكه خودش اومده سراغ من .! سابق بر اين رابـطـه مـن و سارا به حدي خوب بود كه به پدر و مـادر هـم عمو و خـالـه مـيـگـفتيم. يعني پدر و مادرامون از رابـطـه مـا خـبر داشتن و اينقدر به ما اعتماد داشتن كه هيـچ وقـت ما رو مـحـدود نـكـردن، ما هم هيچوقت از اعـتـماد اونـها سوءاستفاده نـكـرديـم و هميشه حد دوستي رو در حـال مـتـعادلش نگه داشتيم . به من
گفت " چرا بـداخـلاقي ؟ " . با بـي حـوصلـگي جواب دادم " چيكار داشتي حـالا ؟ " . گـفـت " مـياي خونمون ؟ ". گفتم " واسه چي ؟ چه خبره ؟ " . با خنده گـفت " فـردا امـتحان جبر دارم . چيزي بلد نيستم . تو هم كه خداي جبري . بـيـا و يه ثوابي هم بكن !!! " . ميخواستم بگم نه . ولـي چـرا، بايد ميرفتم ، بايد بهش ميگفتم كه ديـگه نـميخوامش . يـك هفته براي فكر كردن بس بود . ولي آيا ايـن يه فكر معمولي بود ؟ . به اين چيزا فكر نميكردم و سعي داشـتـم فـقط بـا از دست دادن سارا بيتا رو بدست بيارم . بهش گـفـتم " كـي خونتونه ؟ " . گفت " بابا و مامان هستن. به بابا گـفـتـم بيا جبر تمرين كنيم . گفت حوصله ندارم ، زنگ بزن كـيـارش بياد ! . خيلي عزيزيا !!! ". چرا امروز اين دختر ايـنقدر مهربون شده ؟. سرم داغ شده بود . حيف نبود كه اين دوسـتي به اين قشنگي رو خراب كنم ؟ . بهش گفتم كه مـيام و قـطـع كردم . حدود ساعت 6 با افكاري پريشون به طرف خـونـه سارا به راه افتادم ..... توي راه همه چيز رو دوبـاره كـنـار هم قرار دادم . سبك سنگين كردم . عواقبش رو سنجيدم .اما هيچ نـكته تاري به ذهنم نرسيد.
توي تصور خودم سارا رو محكوم ميكردم و بـيـتا رو فـرشته نجات خودم ميديدم. انگار تمام عشق منبه سارا ناگهان به "بيتفاوتي" ( و نه نفرت ) مبدل شده بود . با خودم توي خيابون حرف مـيزدم تا اينكه به خونه اونها رسيدم . خونهاي آشـنـا ، خـونـهاي با خاطرات خوش فراوان،خونهاي پر از آرزو و خونهاي كه الان بنظرم سياهترين خونه اون كوچه مينمود . زنگ زدم ... مـادر سـارا از پشت اف اف گفت : " بله ... كيه ؟ " . مـن جـواب دادم " سـلام نسرين خانم ... منم ... كيارش " . خودم هم تعجب كردم . هميشه صداش ميكردم "خاله نـسرين" . ولي چرا الان گفتم نسرين خانم ؟ مثل اينكه تمام عوامل دسـت در دسـت هم داده بودن كه من رو از سارا يا سارا رو از من جدا كنن . رفتم تو و بعد از سلامي خشك به پدر و مادر سارا به اتاق اون رفـتم . وقـتي مـنو ديـد بـا خوشحالي داد زد " بيا بشين اين مسئله رو حل كن، يه ساعته پدر منو درآورده ". چارهاي نبود . بايد حرفم رو بهش ميزدم .گفتم: - سارا ... يه لحظه بيا بشين اينجا كارت دارم .
- بذار بعد از شام ... الان بيا اين چندتا مـسئله رو بـه مـن
حالي كن كه خيلي عقب هستم . هنوز 3 فصل مونده .
- سارا ، خواهش ميكنم . فقط 5 دقيقه .
با حالتي گرفته اومد كنارم نشست . بعد سريع لبخندي زد و گفت:
- بگو تا يادت نرفته !!!
- سارا ... ميدوني ... نميدونم چي بايد بگم ... اصلا ولش كن.
- نه ... حرفت رو بزن . معلومه حرف مهم و مثل اينكه نـاراحـت
كنندهاي هم هست. يالله من كار و زندگي دارم !!
- ولش كن ... بعدا بهت ميگم . تلفني بگم راحتتره.چون نميتونم
بهت نگاه كنم و حرفم رو بزنم .
- خب روتو بكن به ديوار ...!! آهانننننن ...نكنه ميخواي برام
هوو بياري ؟!؟!؟! ... شايد هم ميخواي طلاقم بدي ؟!؟!؟!؟!؟!
.... هاهاهاها ... امشب خيلي بانمك شدم . نه ؟!؟
- ميشه اينجور تعبير كرد .
از حالـتم و لحن بيانم فهميد كه جدي ميگم . خنده رو لباش خشك شد ، دسـتش كه توي دستم بود سر شد ، مثل يه تيكه چوب . به من نگاه كرد و با لحني خيلي جدي و بدون هيچ اثري از شوخيهاي چند لحظه پيشش گفـت " مثل يه مــرد تو چشمهاي من نگاه كن و حرفتو بزن. " ... من من تا اونجايي كه ميتونتم موضوع رو براش تعريف كردم . اما هيچ اسمي از بيتا نياوردم . بهش گفتم كـه يـه كـم دوستي ما طولاني شده و بهتره هركس به راه خودش بـره . گـفتـم كه وابسته شدن بيشتر به صلاح هيچكدوممون نيست .گفتم كه ما با هم هماهنگ نيستيم و به هم نميايم . گفتم كه بهتره هركس دنبال
سرنوشت خودش باشه . گفتم كه يادته گفتي من اولين عشقت هستم ؟ ميخوام بهت فرصت امتحان بدم و همينطور به خودم .
گـفـتم ... گفتم ... گفتم .... اينقدر دليل آوردم و اينـقدر فلسفه بافتم كه خودم هم خسته شدم . سارا يك كلمه حرف نزد. ساكت مونده بود . به زمين خيره شده بود . بـيصدا اشـك مـيريخت و مـن حس كردم قلبم پاره پاره مـيشه ، حس كردم كاش ميمردم و دلي رو بـه اين سادگي نميشكوندم . ولي ديگه كار از كار گذشته بود .مثل سگ از حرفام و فكرام پشيمون شدم . حس كردم خيلي سارا رو دوسـت دارم هنوز عاشقش بودم ، ولي مانند بردهاي كه اون رو مـيون قفس شير انداخته باشن و راه خروج رو بروش بسته باشن شـده بـودم . راه پس نداشتم و هرچي بود "پيش" بود. بلند شد و رفـت كنار پنجره. به بيرون خيره شده و بود هيچ حرفي نميزد. بعد از گـذشت حدودا يك ربع كه هيچكدوممون صحبتي نكرديم ، بودن رو جايز ندونستم و با يه خداحافظي كوتاه از اتاق اومدم بيرون . قبل از بـستن در فقط صداي كوتاهي از اتاق اومد . " بــه ســـلامــت "
شايد اگه موضوع رو براي كسي تعريف ميكردم بهم ميخنديد و ميگفت " آدم كـم خـرد ، خب دوتاشون رو داشتي . يه كم از بهنام ياد بگير ! " . ولـي من كيارش هستم . من با بهنام فرق دارم . قلب من ، ذهن من ، روح من ، وجود من ، زندگي من ، فقط ميتونه در وجود يك نفر خلاصه بـشه . نـميتـونم عشق رو بين دو يا چند نفر تقسيم كنم . نميتونم به كـسـي بگم دوستت دارم درحاليكه همين جمله رو به كس ديـگهاي هم ميزنم . نميتونم توي عشق ريا داشته بـاشم . خداحافظي سردي با پدر و مادر سارا كردم و برخـلاف اصرار اونها كه ميگفتن شام پيششون بمونم ، از خونـه خارج شدم. به سرعت به خونه رفتم و اولين كـاري كه كـردم تـلـفن رو
برداشتم و شماره بيتا رو گرفتم . بـاهـاش براي فردا عصر قرار گذاشتم . روبروي سينما آزادي ساعت 5 . ساعت 3 و نيم بود . و من داشتم به سـر و وضـعم مـيرسيدم براي رفتن سر قرار . دلم براي بيتا مـيـتپيد كه هـر چـه زودتر ببينمش و بهش بگم كه ديـگه سارا نيـست . فـقط تـو هستي ، فقط تو . تلفن به صـدا در اومـد.گوشي رو برداشتم .مريم بود . همكلاسـي و صميميترين دوسـت سـارا . بعد از احوال پرسي گفت " از سـارا چـه خبر؟ " . پـرسيدم " چطور مگه ؟ " . گفت "امروز امتحان جبر داشـتـيم . ولـي سـارا نيومد گفتم شايد تو بدوني چي شده " . با تـعـجب گفـتم " نه من خبر ندارم . لطف ميكني اگه فهميدي به من هـم زنـگ بزني و بگي ؟ " و اون قبول كرد . هنوز ته قلبم عـشـق به سارا سو سو ميزد ، ولي الان حس داشـتم كه اون بـرام يـك " آشنا " هست و بيتا يك " دوست " . چـه زود جـاشـون تـو دلم عوض شد . ساعت حدود 4 بود و من داشتم آمـاده رفـتـن ميشدم كه باز تلفن به صدا در اومد. مريم بـود ، پرسيدم؟
- چي شد ؟ فهميدي چرا امروز مدرسه نيومده ؟
- آره .
- خب بگو ديگه . كار دارم ، ميخوام برم بيرون .
- ديشب يدفعه تب ميكنه و سر درد عجيبي ميگيره. تا امروز ظهر هم تبش مرتب رفته بالا . به 41 كه رسيده بردنش بيمارستان . الان هم حالش زياد خوب نـيست . من و مـهران داريم ميريم ملاقاتش تو نمياي ؟
خيلي بايد ظالم باشم كه به اين زودي فراموشش كنم.خواستم
بگم آره ميام . ولي ...
- نه كار دارم . بايد برم جايي .سلام بهش برسون.خداحافظ
و گوشي رو گذاشتم .فكر كردم اگه بيتا حاضر باشد شايد يه سر بهش بزنيم . مـهـران رو خوب نميشناختم . مهران برادر مريم بود كه حدود يـكـسال از مـن بزرگتر بود . پسري بود چهارشونه ، خوش لباس ،لبخندي هميشه بر لب و نگاهي نافذ. بيخيال نسبت به موضوع بهسمت سينما به راه افتادم. سينما
" آ ز ا د ي " .